که اون قدیم قدیما
خسرتشو می خوردن
تمومی بچه ها
اتل میل یه دختر
دردونه ی باباش بود
هر جا که باباش می رفت
دخترشم باهاش بود
اون عاشق باباش بود
بابا عاشق اون بود
به گفته ی رفیقاش
بابا چه مهربون بود
یه روز آفتابی
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه ها شد
دخترو جا گذاشتش
چه روزهای سختی بود
اون روزهای جدایی
چه سال های بدی بود
ایام بی بابایی
چه لحظه های سختی بود
اون لجظه ی رفتنش
ولی بدتر از اون بود
لحظه ی برگشتنش
هنوز یادش نرفته
نشون به اون نشونه
اونکه خودش رفته بود
آوردنش به خونه
زهرا به اون سلام کرد
ابا فقط نگاش کرد
ادای احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد
خاک کفش بابا رو
سرمه ی تو چشاش کرد
هی بابا رو بغل کرد
زهرا براش زبون ریخت
دوصد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد.
موضوع مطلب :